بسیجی مهربان


قبل از هرچی از بسیجی که مرا درک کرد سپاسگذاری میکنم
امروز صبح تو اتاق فکری خودم بودم که برم دانشگا یا نرم دانشگا ولی چون من از نَرَم تنان بودم رفتم که برم دانشگا.تو این لحظه چسبوندن یه پوستر ماشین دهه 80 رو دیوار خونه برا حرص درآوردن فقط حال میداد.هوام آفتابی بود که یه دفه زد به سرش رید به زندگیمونو بارونی شد.فریبرز اسم وسیله نقلیمه اصلا پسرمه که  وقتی این دونه های بارون میخورد بهش انگار یه خری جلو روم داره 2تا تیکه کائوچو رو به هم میماله.یه عرره بلندی زدم که همه جارو برید.وقتی چرخ گلیشو دیدم تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده.
پشت چراغ که اسما قرمز بود ولی رسما برای ما سبز بود از روی عصبانیت ایستادم.مردی بسیجی کنارم ایستاد،اشکهای بارانی منو دید و یه تکه دسمال از پشمو پیلش درآورد و به من داد،کمی بوی ساندیس گلاب میداد.بلاخره رسیدم پارکینگ دانشگا.
کاپشنمو انداختم رو فریبرزم که سرما نخوره با دسمال بسیجیه مهربان گل هایش را تمیز کردم.عمق فاجعه جایی بود که دستم به زیره دیسک نمیرفت که گلهارو پاک کنم.
سر کلاس که رفتم بچه ها گفتن حذفی حذفی حذفی.باشه پدسگا چرا عقده دارید.فهمیدم که استاد یک هفته قبل عیدو یک هفته بعد عیدو غیبت حساب کرده و منم 4تایی شدم.
به آسمون گفتم اگه بیای طرف ما در میارم میشاشم رو لباست که اسمشو گذاشتی ابر مارو اسکل کردی که بفهمی دیگه زندگیمونو خیس نکنی.
اینجا بود که من فهمیدم نمیفهمم که شما نفهمید که نفهمیدید من نفهم نفهمم که اگه فهمیدنی بود مفهمیدید فهمیدید که من فهمیدم میفهمم در عین نفهمی.
و فقط به نشانه اعتراض لباسامو از خودم تو دانشگا دور کردم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر