افکار به دور از انکار 3


رو شکم خوابیده بودم رو افکارم،یهو گفتم بذاز یه حالی به خودم بدم.آلت قتالمو تو دستم گرفتم رفتم بانک،آلتو گذاشتم رو میز کارمند بانکو گفتم پول میخواد بریزه، یه فیش نقدی بده بینیم.کارمند بیچاره که از قصد شوم من خبر نداشت و فقط قصد ناهار منو میدونست جلو آلت ایستاد و گفت خواهش میکنم قربان بفرمایید بشینید بیشتر ببینیمتون.آلت قتاله که دید زیاد داره الاف میشه کمی تنومندتر از قبل شد و با سری برافراشته رو به کارمند کردو گفت تو فک کردی من بیکارم،من الآن باید برم ابرهارو بارور کنم تا برا تو کون گشاد ببارن این مسئولیت سخت منه! و آلت قتاله ی برافروخته من که دیگه از کنترلم خارج شده بود تصمیم به بارور کردن کارمند بانک گرفت ناگهان سر لولشو به سمت کارمند نشانه رفت اما یه دفه یه چی از آسمون به پایین فرود آمد.دددددددددددددددد این صدای بالهای فرشته بود.ای بابا فرشته بازم که تویی،هان دیگه چته؟ چرا صدا بالهات عوض شده؟ فرشته در جواب گفت:1سلام 2موتور زد ایکس انداختم رو خودم قبلیه ماله هلیکوپتر بود فروختم به ونزوئلا و فرشته رو به آلت کردو گفت تو از این هیکل گندت خجالت نمیکشی ییلاق؟ این بچه بازیا چیه دیگه؟ بزرگ شدی مثلا.اینکاری که تو میخوای بکنی هم رباییدن آدمه هم آییدنه آدمه.آلت قتاله به علت گذر زمان کمی سرش به سمت پایین آمده بود و فرشته رو به من کردو گفت بدو لباسا آلت قتالتو تنش کن سرما نخوره یه کاورم سر راه براش بگیر لازم میشه پاشید سه تایی بریم خونمون  میخوام با جفتتون صحبت کنم و به آلت گفت از آقا معذرت خواهی کن.آلت قتاله هم پشیمان از کارش فقط سرش را به نشانه ندامت کمی تکان داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر